جدول جو
جدول جو

معنی یک سر - جستجوی لغت در جدول جو

یک سر
(یَ / یِ سَ)
دارای یک سر. آنکه یک سر دارد. (یادداشت مؤلف).
- یک سر و دوگوش، لولو. کخ. بغ. فازوع. (یادداشت مؤلف) :
گریه مکن بچه به هوش آمده
بخواب جونم یک سر و دوگوش آمده.
دهخدا.
، مطیع یک رئیس. (ناظم الاطباء) ، به اندازۀ سری. به اندازۀ سر یک نفر.
- یک سر و گردن، به اندازۀ بلندی سر و گردنی:
از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر
سپهر یک سر و گردن ز فخربالیده.
ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج).
ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاد مژگانش
کمان پرزور چون باشد خدنگ او رسا باشد.
صائب (از آنندراج).
قدت زسرو یک سر و گردن بود بلند
شمشاد سایه پرور نخل جوان توست.
ابوالبرکات منیر (از آنندراج).
- یک سر و هزار سودا، شخصی که چندین خیالات لاطائل در سر داشته باشد در حق او این مثل صادق می آید. (آنندراج).
، یک سوی. از یک جانب تنها. (یادداشت مؤلف) :
چه خوش بی مهربانی از دو سر بی
که یک سر مهربانی دردسر بی.
باباطاهر.
همه هم گروهه به یک سر زنند
به یک بارگی بر سکندر زنند.
نظامی.
، سراسر باشد یعنی از یک سر چیزی تا سر دیگرش به یک نسبت باشد. (برهان). یک چیز تمام. (از آنندراج). از آغاز تا انجام. (ناظم الاطباء). پاک. با تمامی اجزاء. از سر تا بن، سراسر. با هم. (ناظم الاطباء). از سر تا بن. از آغاز تا سرانجام. تماماً. کلاً. (یادداشت مؤلف). سربه سر. سرتاسر:
چو نزدیک ضحاک آمد شگفت
سخنهای جمشید یکسر بگفت.
فردوسی.
شد آن شهر آباد یکسر خراب
به سر بر همی تافتی آفتاب.
فردوسی.
چو در خانه شد آتشی برفروخت
همه آلت خویش یکسر بسوخت.
فردوسی.
ز دادش جهان یکسر آباد بود
دل زیردستان بدو شاد بود.
فردوسی.
تکژ نیست گویی درانگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش.
ابوالعباس.
پس بفرمود شاه تا همه را
گرد کردند پیش او یکسر.
فرخی.
خمی ز گردش دریا به راه پیش آمد
گسسته شد ز ره امّید مردمان یکسر.
فرخی.
ز روزی که تو کف خود برگشادی
همه شهر دینار گشته ست یکسر.
فرخی.
این هوای خوش و این دشت دلارام نگر
وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر.
فرخی.
زمین زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی.
هرکه را شعری بری یا مدحتی پیش آوری
گوید این یکسر دروغ است ابتدا تا انتها.
منوچهری.
از سخای تو ناگوار گرفت
خلق را یکسر و منم ناهار.
لبیبی.
چهارپای گوزکانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو اورا همه یکسر هجاست.
ناصرخسرو.
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر.
ناصرخسرو.
برده گشتند یکسر این ضعفا
وان دو صیاد هریکی نخاس.
ناصرخسرو.
همه ورزکاران اویند یکسر
مسلمان و ترسا که زنار دارد.
ناصرخسرو.
جهان شده ست منور ز فر طلعت تو
ز آفتاب منور شود جهان یکسر.
امیرمعزی.
چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی
ولایت بستد و بگرفت گنج و ملک او یکسر.
امیرمعزی.
سلطان بلنداختر شاهنشه دین پرور
شاهی که ستد یکسر جباری جباران.
امیرمعزی.
یکسر ولایت غارت کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
یک ماه روزه داشت و پس از اتفاق عید
بستند عقد بر همه آفاق یکسرش.
خاقانی.
بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است
سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم.
خاقانی.
پس این گوهر از گوش بستد زبانش
به صد عذر در پایت افشاند یکسر.
خاقانی.
کسری و ترنج زر پرویز و ترۀ زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان.
خاقانی.
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او قیامتی برخاست.
نظامی.
ملک نیز آنچه در ره دید یکسر
یکایک بازگفت از خیر و از شر.
نظامی.
جهانداران شده یکسر پیاده
به گرداگرد آن مهد ایستاده.
نظامی.
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن.
نظامی.
شربت و ادویه و اسباب او
از طبیبان ریخت یکسر آبرو.
مولوی.
ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ.
؟ (از صحاح الفرس).
دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد.
حافظ.
، بی استثناء. همه. پاک. بالتمام. جمله. (یادداشت مؤلف). همه باهم. همگی:
همه برگرفتند یکسر خروش
تو گفتی که ایران برآمد به جوش.
فردوسی.
به ما گفت یکسر همه مهترید
نگر تا کسی را به کس نشمرید.
فردوسی.
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما دل نهادیم یکسر به بزم.
فردوسی.
دروغ است یکسر همه گفت اوی
نباشد جز از اهرمن جفت اوی.
فردوسی.
چو پولی است این مرگ انجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.
اسدی (گرشاسب نامه ص 356).
بلکه گر دیو سخن گوید و بی راه است
عامه گمره تر دیوند همه یکسر.
ناصرخسرو.
حصار وخانه چو از خانیان تهی کردند
شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر.
امیرمعزی.
ملک فرمود تا یکسر غلامان
برون رفتند چو کبک خرامان.
نظامی.
به سان پرّ طوطی کوه و صحرا
همه یکسر پر از مرجان و دیبا.
نظامی.
پیران قبیله نیز یکسر
بستند بر این مراد محضر.
نظامی.
- یکسر کسی را بودن، سراسر و جمیعاً و بالتمام ازآن او بودن:
همه پادشاهان مرا لشکرند
سپاهی و شهری مرا یکسرند.
فردوسی.
، تنها. (برهان) (آنندراج). منحصراً:
مایۀ تخم همه خیرات یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب.
ناصرخسرو.
غافل منشین که از این کارکرد
تو غرضی یکسر و دیگر هباست.
ناصرخسرو.
کسی کو پی رهبر و پیرگردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
، مستقیم. یکراست. مستقیماً. بلاواسطه. (از یادداشت مؤلف). بلاتوقف در جایی و مقامی. (آنندراج). به خط مستقیم:
به گفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند.
فردوسی.
یکسر به میدان کوشک یعقوبی آمد. (تاریخ سیستان). فرمان چنان است این خیلتاش را که... چون آنجا رسید یکسر... به سرای فرودرود. (تاریخ بیهقی). از کسی باک ندارد و یکسر تا آن خانه می رود و قفلها بشکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117). بوسهل گفت فرمانبردارم. زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر به دیوان خواجه آمد. (ایضاً ص 115). آن زنگیان خودبه زیر قلعه فرونیامده بودند و یکسر پیش شه ملک رفتند. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). شاه اسکندر او را کرامت کرد و یکسر در شهر رفت و به ایوان شاه کید فرودآمد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی).
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر.
نظامی.
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم.
حافظ.
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یکسر ازکوی خرابات برندت به بهشت.
حافظ.
، ناگهان. (از برهان) (ناظم الاطباء). غفلهً. (ناظم الاطباء). ناگاه. (آنندراج) ، به یک ضربت، هم جنس. (ناظم الاطباء) ، فوری. بدون درنگ
لغت نامه دهخدا
یک سر
((~. سَ))
تمام، همگی، سراسر، فوری، مستقیم
تصویری از یک سر
تصویر یک سر
فرهنگ فارسی معین
یک سر
یک ریز، پیاپی، هم کاسه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک ور
تصویر یک ور
یک سو، یک طرف، به یک طرف، به یک پهلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک سو
تصویر یک سو
در یک کنار، جدا
یک سو شدن: کنایه از به کنار شدن، کنار رفتن، به دست آوردن برائت
یک سو کردن: کنایه از کنار گذاشتن، جدا کردن، یکسره کردن، برای مثال هرچه باداباد حرفی چند می گویم به او / کار خود در عاشقی این بار یک سو می کنم (مصطفی میرزا - لغتنامه - یک سو)
یک سو نهادن: کنار گذاشتن، برای مثال جدایی گمان برده بودم ولیکن / نه چندان که یک سو نهی آشنایی (فرخی - ۳۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک سرشت
تصویر نیک سرشت
خوش ذات، خوش فطرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکسر
تصویر یکسر
یک باره، یک بارگی، همه، همگی، سراسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک سراسر
تصویر یک سراسر
یکسر، یک باره، یک بارگی، همه، همگی، سراسر
فرهنگ فارسی عمید
(سَ اَ)
خوش عاقبت. عاقبت به خیر:
زهدت به چه کار آید گر راندۀ درگاهی
کفرت چه زیان دارد گر نیک سرانجامی.
سعدی.
زیر شمشیر غمش رقص کنان خواهم رفت
کآنکه شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سَ اَ)
عاقبت به خیری. نیک سرانجام بودن: امید نیک سرانجامی داشتن. (مجالس سعدی)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
خوش طینت. خوش فطرت. نیکونهاد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
خوش طینتی. نیکونهادی
لغت نامه دهخدا
(مَ یِ سِ رِ)
آنکه سیرت و نهاد فرشتگان دارد. فرشته نهاد. نیک نهاد. نیک سرشت:
ملک پرورانی ملایک سرشت
کلید درباغهای بهشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان دابوست که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ)
دهی از دهستان اهلمرستاق است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 230 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آنکه سر باریک و خرد دارد.
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ)
قریه ای در ناحیۀ کسگر در گیلان
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ سَ سَ)
یکسر. (آنندراج) :
آن جوهرم که می شکنند از براش سر
باور کنی اگر ببری یک سراسرم.
باقر کاشی (از آنندراج).
، یکسر. از یک جانب. یکسو:
وسعت ملک جنون هم یک سراسر بیش نیست
منتهای منزل چاک گریبان دامن است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
و رجوع به یکسر شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ)
اطاقی که آن را یک در است. (یادداشت مؤلف). یک دره. یک دری:
اندیک دو دوست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کی سر
تصویر کی سر
فرانسوی آبفشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک سرشتی
تصویر نیک سرشتی
نیک ذاتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک سرشت
تصویر نیک سرشت
نیک ذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک سرانجامی
تصویر نیک سرانجامی
عاقبت بخیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک سرانجام
تصویر نیک سرانجام
کسی که زندگانیش بخجستگی انجام پذیرفته: عاقبت بخیر
فرهنگ لغت هوشیار
تمام همگی: کام خود آخر عمر ازمی و معشوق بگیر حیف اوقات که یکسر ببطالت برود. (حافظ)، سراسر، فوری بدون درنگ، مستقیم بدون تمایل بچپ وراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک سره کردن
تصویر یک سره کردن
تمام کردن، به اتمام رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک سره
تصویر یک سره
((~. سَ ر))
سراسر، از ابتدا تا انتها، به کلی، تماماً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک ور
تصویر یک ور
((~. وَ))
یک سو، یک طرف، کج، متمایل
فرهنگ فارسی معین
گوساله نر پنج ساله
فرهنگ گویش مازندرانی
چمباتمه، مدت کم، پاچه ی شلوار، مچ پا
فرهنگ گویش مازندرانی
رشد مرحله ای برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
اجنه، موجودی خیالی برای ترساندن بچه ها
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در حوزه ی لفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
یکی از فنون کشتی محلی استپس از اعلام شروع بازی توسط میان
فرهنگ گویش مازندرانی
یک پهلو، یک طرف، یک سمت
فرهنگ گویش مازندرانی